Monday, July 30, 2007

من در آمریکا



در آخرین روز مسافرتم و در مسیر بازگشت از شهر بوستون در ایلات ماساچوست آمریکا به منزل در شهر نیس، به طور اتفاقی چشمم به مدارک نفر بقل دستی ام تو هواپیما افتاد که جرقه نوشتن مطلبی رو برام روشن کرد. توی کاغذهاش یه برگه تبلیغاتی بود که روش نوشته شده بود " با پاسپورت آمریکایی، دنیا مال شماست
.
این جمله باعث شد که یه کمی به مسافرتم بیشتر و عمیقتر فکر کنم. شاید بهتره داستان رو از اینجا شروع کنم که من هم مثل همه شما ها از خودم این سئوال رو پرسیدم که " چرا مردم دوست دارن برن آمریکا ؟" . مگه اونجا چی داره که همه ساله مردم دنیا از طرق مختلف سعی می کنن که خودشونو به این خاک برسونن ؟ حتی روزانه شنیده میشه که ییش از پنج هزار مکزیکی به طور غیر قانونی وارد این خاک میشن یا هر ساله میلیونها نفر به امید راه یافتن به سرزمین هالیوود و لاس وگاس تو لاتاری ثبت نام می کنن تا شاید فرشته اقبال روی شونشون بشینه و پاشونو جای پای آرنولد بذارن
.
تا قبل از این سفر، دو نظریه کاملا متفاوت رو شنیده بودم. قشر اول که عموما خودشون تا حالا آمریکا رو تجربه نکرده بودند معتقد بودند که آمریکا آخر دنیاس و رفاه و پول و کلاس و خلاصه همه چی اونجا تا دلت بخواد هست. در ضمن مثل اروپا مالیات نمیدی و میتونی تا دلت میخواد پول جمع کنی و کیف دنیا رو بکنی. اما دسته دوم که غالبا یا آمریکایی بودن ( حالا نگید با عامل استکبار در رابطه بوده، چون چند تا از همکلاسیام آمریکایی هستن باهاشون قبلا حرف زده بودم) یا ایرانیایی که چند سالی اونجا زندگی می کردن معتقد بودند که تو آمریکا باید مثل بلا نسبت، خر، کار کنی و در ضمن آخرش بده کاری. چون تو آمریکا میتونی هر چی دلت میخواد بخری، اما تا آخر عمر باید قسطش رو بدی

.
توی این دوگانگی ذهنی بودم که خدا جور کرد و یه تریپ ما رو انداخت آمریکا. شاید از اون مسافرتهایی بود که همیشه آرزوش رو داشتم و دلم می خواست این اربابان دنیا رو از نزدیک ببینم. ورودم به آمریکا سخت بود. گرچه قبلا توی سفارتشون تو پاریس زیر یه برگه رو امضا کرده بودم که " به جون مامانم من تروریست نیستم"، اما از وقتی که از هواپیما پیاده شدم تا موقعی که پام رو توی بوستون گذاشتم یه چیزی در حدود سه ساعت گذشت. هر کی به ما میرسید از مادر و پدر و جد و امجدم می پرسید و اینکه تا حالا کجاها رفتم یا اینکه به گروههای تروریستی کمک مالی کردم یا نه ؟؟ به هر حال بعد از انگشت نگاری، لطف کرده و قدم مبارک خویش را به خاک سرزمین آرزوها گذاشتیم
.
تا یادم نرفته بگم که این داستان انگشت نگاری فقط مخصوص ما ایرانیا نیست. بلکه هر بنی بشر غیر آمریکایی که بخواد بره آمریکا باید انگشت نگاری بشه. اما اتباع یه سری کشورها مثل ایران یا کره شمالی رو جدا می کنن و توی یه اتاق ازشون علاوه بر انگشت نگاری، چند تا سئوال هم می پرسن. سئوالهایی که اگه جواب درست بهشون ندی یا بفهمن که داری دروغ میگی از همون جا سوار هواپیما می کنن و برمی گردونند. اما به هر حال، خوشبختانه پرونده من پاک بود و همه چیز رو صادقانه بهشون گفته بودم. بنابراین مشکلی نبود
.
نمیخوام تو این پست خاطرات سفرم رو بنویسم چون فکر میکنم که اگه بگم مثلا رفتم نیویورک جلوی اون دوتا برج فرو ریخته تجارت جهانی و یا مثلا تو واشنگتن جلوی کاخ سفید وایسادم عکس انداختم و یا مثلا رفتم به آبشار نیاگارا و دقیقا با قایق رفتیم زیر آبشار رو مثل موش آبکشیده شده بودیم، زیاد برای کسی جالب نباشه. چون اولا خودم حال و حوصله زیاد تایپ کردن رو ندارم و هم می دونم که شماها از این خاطرات نویسی زیاد خوشتون نمیاد که مثلا بگم شونزده دلار دادم که برم توی شبکه تلوزیونی ان بی سی و از نزدیک از استدیوهای فیلمبرداریشون بازدید کردم. نگفتم که ؟ گفتم ؟

اما یه چیزی تو این کشور برام جالب بود و اون اینکه به اندازه تمام زندگیم آدم چاق دیدم. داستان چاقی تو آمریکا خیلی جدیه. میدونید، یه فرقی که آمریکایی ها با اروپایی ها دارن اینه که تو آمریکا هرکی رو ببینی تو تمام روز همش در حال خوردنه. به نظر من، خوردن داره تو آمریکا مثل یه بیماری میشه چون مثل اینکه نمیتونن جلوی خودشونو توی خوردن بگیرن. تو اروپا مردم سه تا وعده غذایی خوب دارن و معمولا بین اون چیزی نمی خورن، اما تو آمریکا طرف هنوز ناهارش رو تموم نکرده میره یه چیز دیگه می خره و می خوره. انگار معدشون نمیتونه یه چند ساعت چیزی رو توش نبینه

.
یه چیز دیگه ای که جلب توجه من رو کرد اینه که توی این کشور تو سر هر آمریکایی بزنی، یه پرچم ازش میافته زمین. بخصوص بعد از حمله یازده سپتامبر، مردم توی هر سوراخ موشی یه پرچم آمریکا رو زدن. به وفور روی ماشینها و حتی اتوبوسهای عمومی دیده میشه که پرچمشونو نقاشی کردن. به نظر من، آمریکایی ها بعد از این واقعه کلی ترسیدن. بخصوص با اون رئیس جمهورشون که چپ و راست لرزه با اندام این مردم میندازه. مردم آمریکا هم که توی یه قاره محبوس شدن و متاسفانه ارتباطات بسیار ضعیفی با دنیا دارن. یعنی مردم این کشور واقعا از اون چیزی که تو دنیا میگذره خبر ندارن و چشم و گوششون به خبر گزاریهای آمریکایی هست که خوب معلومه چی تحویلشون میدن
.
شاید در مقایسه با اروپاییها باید بگم که اطلاعات عمومی مردم آمریکا از دنیا خیلی کمه. بخصوص کسایی که تو مرکز این کشور زندگی می کنن و با خارجیها کمتر ارتباط دارن. شاید تو شهرهایی مثل نیویورک یا واشنگتن وضع یه کم بهتر باشه. اما تو ایالات مرکزی آمریکا اوضاع خیلی بیریخته. شاید اطلاعات عمومی یه روستایی ایرانی از یه آمریکایی مرکز نشین خیلی بیشتر باشه. اما به هر حال دولتشون با قلدری و پول و خلاصه پر رویی تونسته خوشو ارباب دنیا کنه، تا حدی که یه آمریکایی میتونه به هر نقطه دنیا، البته بجز ایران و چند تا کشور دیگه، بدون ویزا مسافرت کنه و ککشم نگذه

.
اما تا حوصله شما سر نرفته و صفحه من رو نبستید بهتره که حرفام رو خلاصه کنم و توی یه جمله نظرم رو بگم. و اون اینکه به طور کلی از آمریکا خوشم نیومد. به نظرم آدماش خودخواه هستن و خیلی به خودشون مغرورن. با دنیا ارتباط کمی دارن و واسه همین فکر می کنن که حالا چون مثلا آمریکایی هستن حق با اونهاست. در صورتی که بدلیل همین کمبود ارتباط و تسلط رسانه ها تو جهت دهی افکار عمومی آمریکایی ها، حوزه دیدشون محدوده و به نظر من خیلی دنیا رو از دید خودشون میبینن. خب خلایق هر چه لایق. واسه همینه که رئیس جمهورشون یه آدمی مثل بوش هست که از هر ده تا کلمه ای که استفاده می کنه دو تاش، دموکراسی و آزادی هست. در صورتی که نتیجه جنگ عراق نشون داد که منظور بوش از دموکراسی و آزادی، همون غارت اموال بقیه کشورها و به اسارت کشوندن اتباع اونهاست
.
به نظرم اروپایی ها خیلی بازترهستند. حداقل از تمدن و اینها یه چیزهایی سرشون میشه. آمریکایی ها که کلا بیل مز هستن
.

اینم از نگاه من به آمریکا. اگه سئوالی دارید تو قسمت نظرها بپرسید. چون اینطوری زیاد نمیدونم دیگه چی بگم
.